سرش رو آورد بالا و گفت وضع مالیم خیلی خوبه دنبال یکی میگردم که همه جوره باهام باشه منم هرچی بخوای در اختیارت میزارم، یه آپارتمان دارم توی روشن مبله و تکمیل . نگاش کردم یه مرد قد کوتاه ریشو که ماسکش رو تا زیر بینیش آورده بود پایین موهاش ریخته بود و نمیشد حدس بزنم ۳۰ سالشه یا ۵۰ سالش یه ساعت مارک و یه گوشی اپل دستش ، حوصله نداشتم بهش توضیح بدم که من مالِ با کسی بودن نیستم چون در توانم نیست تحمل آدما.
شبا یه مسیر رو پیاده برمیگردم خونه.توی مسیرم پر هست از بچه های کوچیک که زباله جمع میکنن یا تا دیر وقت دست فروشی میکنن! انقد دیدنشون غم انگیز هست که مجبورم چشمم رو بچسبونم به نوک کفشم که نبینمشون و آهنگای چرت گوش بدم تا صداشونو نشنوم! لعنت به بی پولی که مجبورم میکنه پیاده برگردم و هربار عذاب بکشم با دیدن همزمان ماشین های خارجی جلوی بوتیک ها و دختر پسرای لش کرده و مشغول حال و حول و دختر پسرای کوچیکی که کارتن پیتزا جمع میکنن از جلوی فست فودای همیشه شلوغ حتا
درباره این سایت